مجموعه داستان رقص موج ها

جیغ کشیدم، فریاد زدم. مرد برگشت و با شلاق بلندی که داشت به سر و بدن و
صورتم ضربه می‌زد. به روی زمین افتادم، صورت و بدنم غرق خون شد. تمام تنم
خیس خون شد. دیگه نمی‌تونستم تکون بخورم، سرجام خوابیدم.
مدتی گذشت، صداهایی از بیرون به گوش می‌رسید. از درز اتاقک، نور به
داخل می‌تابید. کشون‌کشون به سمتش حرکت کردم و بیرون رو تماشا کردم. یه‌کم
به محوطه‌ی بیرونی دید داشت. شلوغ بود، ماشین‌های گرون قیمت، مردایی با
لباس‌های گرون و لوکس و صندلی‌هایی که چیده بودن و بعد همه نشستن و
سکوت بر همه‌جا حاکم شد.