آخرین جشن تولد

اولین باری که در یک جشن تولد دیدم افراد به
جای شادی و رقص گریه می‌کنند و اشک می‌ریزند
جشن تولد نود و نه سالگی پدربزرگ مادرم بود. آن
شب همه فامیل با هدایایی غیرمعمول وارد کلبه
پدربزرگ شدند. تم تولد ساده تر از همه تولد هایی
بود که تا آن روز دیده بودم. شاید هم تمی در کار
نبود. تا قبل از روشن کردن شمع ها همه این اتفاقات
در حد یک پیش‌امدی ممکن اما غیرمعمول به نظر
می‌رسید و آنچنان غیرعادی نبود که حواس ما
بچه‌ها را به طور کامل پرت کند و قید بازی کردن
با این جمعیت از فامیل که فقط سالی دو سه مرتبه
پیش می‌آید بزنیم. بازی کردن ما از عصر که همه
مهمان‌ها رسیدند در محوطه چمن‌های پشت کلبه
بزرگ پدربزرگ شروع شد. بعد…