به رنگ نیلی

_ نیل…نیلی… بیا… بیا خونمون؛ فقط همین.
و بعد تلفن قطع شد. آنتن داشت؛صدایش خیلی ضعیف بود و
نف سنفس م یزد. واااای خدای من! حتما اتفاقی افتاده.
سریع به طرف اتاقم رفتم. اصلا نفهمیدم چطوری؛فقط لباسی پوشیدم و
به سرعت از خانه بیرون آمدم. بلافاصله سر خیابان تاکسی دربست گرفتم.
قلبم به سرعت نور و تندتند م یزد. نم یدانم چه اتفاقی افتاده بود؛اما دلم
بدجوری شور م یزد. باید به یک نفر خبر م یدادم. سریع شمار هی سامان را
گرفتم و او هم بعد از پنج بوق جواب داد.
سامان: جانم!
_ سامان یه مشکلی پیش اومده!
صدای سامان نگران شد.
_ چی شده؟ کجایی؟
_ من خوبم سامان. برای دوستم مشکلی پیش اومده. تو خون هی شمیم
رو بلدی؟
_ آره بلدم. چی شده؟
_ موضوع یه کم پیچیده است سامان؛الآن نم یتونم بهت بگم. فقط هرجا
هستی زود خودت رو برسون خونشون…