به من بگو کی هستی (مانی و حیوانات)

یه روز گرم تابستونی بود که مانی کوچولو به همراه خانواده‌اش تصمیم گرفتن برای
تفریح و استراحت به اون جنگل زیبا برن و از اون جایی که قرار بود چند روزی رو همونجا
بمونن شروع کردن به برپایی چادر کنار رودخونه و چیدن بقیه وسایل و خلاصه
خودشون رو آماده کردن که چند روزی رو تو اون جنگل بمونن و خوش بگذرونن.
فردا صبح که از خواب بیدار شدن، مانی کوچولو که خیلی حوصله‌اش سر رفته بود
تصمیم گرفت که از پدر و مادرش اجازه بگیره و به داخل جنگل بره. مادرش هم بهش
گفت: بعد از اینکه دست و صورتت رو شستی و مسواک زدی و صبحونه‌ات رو کامل
خوردی، اجازه داری که این کار رو بکنی. مانی هم قول داد که این کارها رو انجام بده
و بعد به بازی کردن مشغول بشه.