زندگی پرماجرای فلچر

روزی روزگاری در سرزمینی دو خانواده زندگی می کردند و این خانواده ها
دو پسر داشتند. نام یکی از آن ها فلچر بود و یک هواپیمای کوچک داشت.
همیشه دلش می خواست که به سرزمین ها و شهرها و جاهای دیگر
سفر کند.پدر و مادر او نمی گذاشتند و او ناراحت بود.او یک دوست داشت
که اسم آن مارکو بود و او هم می خواست به دوست خود کمک کند؛ ولی
چاره ای را در خود نمی دیدند.
با هم فکر می کردند و می گفتند: «کجا بریم؟ »
فلچر گفت: «مگه پدر و مادر ما می‌ذارن؟ »
مارکو گفت: «نه دوست من؛ پدر و مادر ما نمی‌گذارند. »
مارکو گفت: «شاید ما بتوانیم دور از چشم آنها به سرزمین های دیگر سفر
کنیم. »
فلچر گفت: «چگونه؟ »
مارکو گفت: «من برای او فکری دارم. صبح روز بعد بیا همین جا تا دوباره
همدیگر را ببینیم. »
و فلچر گفت…