ماجراهای حسنی

یه روز و روزگاری تو یک شهر و دیاری.
تو خونه‌ای روستایی پیش هم بودن مامان و حسن و بابایی
صبح که می‌شد مامانِ حسن زودی می‌رفت آشپزخونه
کتریو اون روشن می‌کرد قلوپ و قلوپ داد میزدن
حسن بدو بیا صبحونه
اما حسن ناز و اداش نذاشته بود جونی براش
شکمش می‌گفت غذا می‌خوام، حسن می‌گفت نه نمی‌خوام
وقت ناهار مامان پری بهش می‌گفت حسن الهی ورنپری
بیا بشین پیش بابا، بخور یه لقمه تو غذا جای هوا