دلارام

بابا معطل نکرد و لیوان فلزی سر سفره رو برداشت و محکم پرت کرد سمت
عاطفه که خورد تو سرش. جیغ کوتاهی کشیدم و رفتم سمتش، سریع دست
عاطفه رو گرفتم و رفتیم اتاق. سر عاطفه خون میومد و عاطفه آروم گریه می‌کرد…
سرشو ضدعفونی و پانسمان کردم و تو آغوش کشیدم. انگار منتظر بود که
بزنه زیر گریه، بلندبلند گریه می‌کرد ولی من بازم اشکام خشک بودن. من چرا
همیشه اشکام به زور میومدن! سرشو نوازش کردم، بعد از چند دقیقه سرشو بلند
کرد و گفت: ناراحتت کردم خواهری…