نیمه راه

هیچی نگفتم خودش ادامه داد: چند روزه دارم می‌بینم چه حالی داری. بهت
حق میدم ولی اینجوری خودت نابود میشی. یه جایی باید تموم بشه. اصلاً چرا
نمیای پیش بقیه خانم‌ها بسته‌بندی کنی؟ سرگرم میشی.
_ چطوری می‌تونم برگردم به زندگی عادی؟ یه روز که داشتم از ته دل می‌خندیدم
خونمون خراب شد، روز بعدش بابا و داداشم مردن. یه هفته بعدش مامانم.
چی میگی؟ من نمی‌خوام زندگی کنم، من باید برم پیششون، من نمیتونم
بدون اونا. اصلاً من کیم؟ چرا الان اینجام؟ چرا نمردم؟ توروخدا منو بکشید،
اصلاً ولم کنید تا بمیرم.
_ باشه دختر خوب. آروم باش چرا داد میزنی؟
از جاش بلند شد و رفت سمت چادر امدادی و با یکی از پرستارا اومدن بالای
سر منی که بی‌حال افتاده بودم روی زمین.